سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

سحر و سنا

23/ دی/90

سلام من و محیا بخاطر تعطیلی اربعین اومدیم شمال.. محیا هم این سری همش سنا سنا میکرد و میگفت سنای خودمه...یه شب هم خواستیم بریم مهمونی و شما خونه ننقا بودی کلی گریه کرد که نریم من سنا میخوام، سنای خودمه این هم چند تا عکس از شما : سنایی کوچولوا و نمیتونه با هاپو بازی کنه... مینا ( خانم پسرخاله بابایی ) تا دیدت فکر کرد پسری..راست میگه شکل پسرهایی ها سنایی.. عجب قیافه ای: ...
27 دی 1390

13/ دی / 90

بابایی رفته مسابقه بدنسازی تو زنجان و شماها الان خونه ننقا هستید..چقدر خوش میگذره. خوشبحالتون.. کاش محیا هم اونجا بود.. دیشب مامانی اس ام اس زد به من که وباره برات مولفیکس بخرم...گفتم ظاهرا مادره بیشتر از بچه خوشش اومده از این پوشک شب هم یه اس ام اس داد بر این مضمون: از زبون سنا: عمه جون زودتر بیا. مای بیی من داره تموم میشه از بس کش بزومه.. آخه مامان قمیت خیلی خوب تو شمالی حرف زدن پیشرفت کردها... ما به احتمال زیاد اربعین میایم...برات میخرم عمه جون...   ...
13 دی 1390

جشنواره نی نی وبلاگ

خوشحالم که بعد از تولد نی نی وبلاگ به دنیا اومدم... از روزی که اومدم تونستم خاطراتم رو زنده نگه دارم... نی نی وبلاگ تولدت مبارک دوستت دارم با اینکه خیلیها به ما رای دادن اما ما بنده نشدیم محیا جون هم همینطور ...
13 دی 1390

مراسم چهل روزگی

عمه ها تازه از سفر کیش برگشتن و قرار شد ننقا روز دوشنبه ٧/آذر/٩٠ دخملمونو ببره حموم..هر چند که ما نبودیم و با تلفن جویای احوالات بودیم... این شبها شبهای محرمه و همه ساله این روزها مامانی میاد خونه ننقا تا هم خودش و هم اون تنها نباشن. چون بقیه میرن مسجد شام و عزاداری...امسال هم که شما هستی و هر روز بقیه میتونن اونجا ملاقاتت کنن... ازین روزهاش هم عکس ندارم..ایشاله فردا میریم شمال و عکسهای جدید میارم...البته اگه دخملی به بهونه تعطیلات خونه مادرجونش نخواد بره... اینا رو آوردم:   حتما دیروز عصر هفتمین روز محرم رفتی سر خاک عمه زهره نه...خیلی اونجا اینموقع صفا داره...بابایی...
13 دی 1390

شب یلدا

شب یلدا من ( عمه مریم) و محیا جون رفتیم شمال..مدت زیادی بود که سنا رو ندیده بودیم.آخه سری پیش ( عاشورا) قم بود. خانمی کمی پر و بال گرفت و دیگه قیافش کاملا مثل سحر شد. حالا دیگه همه به حرفم رسیدن. اینجا دقیقا دو ماه و سه روزته!!! برات از تعاونی دانشگاه مولفیکس خریدم و از نایلون و پوشک نجاتت دارم  و اون شب بهت میگفتم cherful baby happy family بابایی هم رفت کلاردشت و تو مسابقه نفر اول شد و شما کلی خوشحال شدی... ...
13 دی 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سحر و سنا می باشد